عاشقانه های من و تو
❤❤ しѺ√乇 ❤❤
 چشمانت 
را گشودی،
شب
در من فرود آمد ...
 
 
 
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
 
 
*****************************************
 
 
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه ی برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
 
 
 
 
 
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
 
 
 
 
قایقی خواهم ساخت 
خواهم انداخت به آب 
دور خواهم شد از این خاك غریب 
كه در آن هیچ كسی نیست كه دربیشه عشق 
قهرمانان را بیدار كند
 
قایق از تور تهی 
و دل از آرزوی مروارید 
همچنان خواهم راند 
نه به آبی ها دل خواهم بست 
نه به دریا پریانی كه سر از آب بدر می آرند 
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران 
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 
همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند 
دور باید شد دور 
مرد آن شهر اساطیر نداشت 
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود 
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تكرار نكرد 
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود 
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند 
نوبت پنجره هاست 
همچنان خواهم خواند 
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است 
كه در آن پنجره ها رو به تجلی باز است 
بام ها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری می نگرند 
دست هر كودك ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یك چینه چنان می نگرند 
كه به یك شعله به یك خواب لطیف 
خاك موسیقی احساس ترا می شنود 
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد 
 
پشت دریاها شهری است 
كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است 
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند 
پشت دریا ها شهری است 
قایقی باید ساخت
 
***************************
 
روزی خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد:
 ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید...
 
سیب آوردم، سیب، سیبِ سرخِ خورشید...‏
 
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت. 
جار خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریكی است، كهكشانی خواهم دادش .
روی پل دختركی بی پاست، دب آكبر را بر گردن او خواهم آویخت.
 
هر چه دشنام، از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد؛
 چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب كودك را با زمزمه پنجره ها.
 
بادبادك ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد.
 
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.
 
خواهم آمد سر هر دیواری، میخكی خواهم كاشت.
پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.
هر كلاغی را، كاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شكوهی دارد غوك !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت. 
دوست خواهم داشت.
 
**************************************************
در فلق بود که پرسید سوار
               آسمان مکثی کرد
               رهگذر شاخۀ نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
               و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
               نرسیده به درخت،
               کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است 
               و در آن؛ عشق به اندازۀ پرهای صداقت آبی ست
               می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد،
               پس به سمت گلِ تنهایی می پیچی،
               دو قدم مانده به گل،
               پای فوارۀ جاوید اساطیرِ زمین می مانی
               و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
               در صمیمیتِ سیّالِ فضا،
               خش خشی می شنوی:
               کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا،
               جوجه بردارد از لانۀ نور
               و از او می پرسی:
                                       خانۀ دوست کجاست؟
 
 
نرسیده به درخت؛ کوچه باغی ست...‏
 
 
 من اناری میکنم دانه، 
                و به دل میگویم:
                                   خوب بود این مردم؛
                                   دانه های دلشان پیدا بود
 
 
من اناری میکنم دانه، و به دل میگویم، خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود
 
صدای آب می آید٬ 
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است...
 
 
 
 
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
"چه سیب های قشنگی!
حیات؛ نشئه تنهایی است."
 
 
 
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
 
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال!
و عشق، تنها عشق؛
تو را به گرمی یک سیب می‏کند مأنوس!
 
************************************************
 
یاد من باشد تنها هستم،
ماه بالای سر تنهایی است...
 
 
*************************************************
 
 
و فکر کن که چه تنهاست،
اگر که ماهی کوچک؛ 
دچار آبی دریای بی‏‏کران باش
 
 
 
 
 
 
 

 

جمعه 12 آبان 1391برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : احسان

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

تا شقایق هست زندگی باید کرد.
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 422
بازدید کل : 6742
تعداد مطالب : 593
تعداد نظرات : 91
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



IranSkin go Up
این صفحه را به اشتراک بگذارید